بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

روزهای زندگی مامان وبابا

روزهای آخر

سلام مامان جان خوبی عزیز دلم میدونم که حسابی جات تنگ شده والان داری خودت رو برای بیرون اومدن از دنیای کوچیکت و ورود به یه دنیای خیلی بزرگتر آماده میکنی منم دارم خودمو آماده میکنم که به شما کمک کنم که راحت تر وارد این دنیا بشی و با سختی هاش کنار بیای به همین دلیل هم الان تهران هستم دور از بابایی ، که اگه شما خواستی بیای بیرون دیگه دغدغه تولد در شهرستان رو نداشته باشی خیلی تنهایی و دوری از بابا سخته البته از سه شنبه تا جمعه بابا پیش ما بو  و تازه همین دیروز از ما جدا شد  به هر حال من دیگه دارم روز شماری میکنم واسه بغل کردن تو عزیز دلم و میدونم که دیگه نهایتا تا٢٠ روز دیگه روی ماهت رو میبینم ولی ای کاش زودتر بیای چون من دیگه طا...
7 آبان 1390

ورود به نه ماهگی

                                              سلام باران جان خوبی مامانی ؟ عزیزم بعد از سونوگرافی 10 روز پیش دیگه فهمیدم که شما هم آماده و منتظر اومدن تو بغل مامان هستی آخه اون سر کوچیک و نازتو چرخونده بودی به سمت پائین وزنت هم شکر خدا عالی و نرمال بود حتی تونستم اون لب ها و مماخ نازت رو هم ببینم مطمئن هستم که سالم و بسیار زیبائی خدا رو شکر !         دختر قشنگم به سلامتی دو روز پیش...
7 آبان 1390

عکس سیسمونی

سلام دخترم الان که دارم برات مینویسم به لطف خدا 41 روزته و کنار من لالا کردی میدونم یه کم دیر شد ولی بالاخره عکس های سیسمونی آماده شد پس بی حرف اضافه برات میزارم در ادامه مطلب مبارکت باشه گلم   ...
7 آبان 1390

عکس روی ماهت

عزیزم سلام الان که دارم این مطلب رو مینویسم طبق معمول کتارم خوابیدی و من هم ار ترس اینکه بیدار نشی کار و زندگی رو ول کردم و نشستم کنارت عزیزم ! تصمیم  گرفتم عکس ها تو بذارم تو وبلاگت ..... و امیدوارم هر کس به روی ماهت نگاه میکنه ماشا اله یادش نره 1 بدو تولد 3 روزگی ده روزگی 12 روزگی 23 روزگی 40 روزگی ...
7 آبان 1390

خاطره زایمان

گل قشنگم بالاخره فرصت پیدا کردم خاطره روز تولدت رو برات بنویسم البته اگه شما اجازه بدی چون ماشااله با شیرین کاری ها و دغدغده هات دیگه وفتی یرای مامان نمیمونه که خاطره بنویسه ! تو ادامه مطلب برات خاطره رو مینویسم دقیقا 39 هفته و 3 روزت بود که رفتم دکتر که ببینم کی شما تشریف میاری مامانی و دختر عمه نسیم هم با من اومدن اونروز دکتر دیر اومد و تقریبا 3 ساعت تو مطب بودیم وقتی بالاخره رفتم مو دکتر با شنیدن صدای فلبت گفت که دیگه نباید منتظر بشیم و فردا صبح باید اورژانسی سزارین کنم حالا این خبر ساعت 8شب به من داده شد در حالی که بابا جونت بی خبر تو همدان بود خلاصه سریع با بابات تماس گرفتم و اون طفلک هم سریع با مادر جون و عمه پپر و فرن...
7 آبان 1390
1